عدل خدا
ای نعش لهیده دگر جان ز چه خواهی؟!
ای مرده ی از قوت دگر نان ز چه خواهی؟!
عمری است که در حصر زمانی و مکانی
عبرت نگرفتی!!تو زندان ز چه خواهی؟!
خود شهره به آوارگی کن و مکانی
ای کولی شبگرد، مهمان ز چه خواهی؟!
دیدی چه جفا کرد آن یار و نگارت
ای سوخته دل از یار، جانان ز چه خواهی؟!
تو خود ابر بهاری از شرشر گریه
ای ابر بهاری، نیسان ز چه خواهی؟!
آن کس که تو را نان و نمک خورد چنین کرد
احسنت به اغیار، خویشان ز چه خواهی؟!
گر کفر بگویی خدایت تو ببخشد
ای بنده ی مظلوم، ایمان ز چه خواهی؟!
تو خاک پدر جان پسر دادی قسم وی
او هیچ نشناسد، قرآن ز چه خواهی؟!
گر عدل خدا هست بدان منتقمت اوست
ای در پی بیداد، میزان ز چه خواهی؟!